هفته پیش با دوستام رفته بودیم کوه  اینقدر خوش گذشت که دلمون نمی‌خواست برگردیم خیلی عالی بود هوای عالی همرا با باران که بعد تبدیل به تگرگ شد بعد که بارون بند اومد معرکه بود هوا کاملا تمیز شده بود تمیز تمیز این هم یک عکس هنری که دوستم ازم گرفته حیفم اومد نذارم اینجا

دل طبیعت روح آدمو زنده می‌کنه از وقتیکه رفته حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی واقعا خوب بود یعنی عالی بود از خدا هم به خاطر این همه زیبایی کلی تشکر کردم

 

 

 

او بر خواهد گشت

 

سایه دخترکی در تنهایی داشت با خودش حرف می زد حرف های تنهایی  سایه دخترک حرف های تنهایی غمگینی بود چون سایه دخترک خیلی غمگین بود سایه دخترک با خودش می گفت کاش می شد هیچ وقت دلبسته و عاشق نباشی دلبسته و عاشق سایه هیچکسی دلبسته و و عاشق که نه یه جورایی بردگی اسارت در قالبی که سایه ها  همیشه دلبسته این بردگی و اسارت هستند.

روزهای اول آشناییت حس عجیبی داری همیشه منتظر  تماسش هستی همیشه منتظر شنیدن صدایش هستی و بعد منتظر دیدنش و از نزدیک حرف زدن با او و بعد تکرار این تماسها و صحبت ها و دیدن ها طوری که دیگر نمی توانی تصور کنی که روزی سایه ای که اینقدر دوستش داری دوستت نداشته باشد و ترکت کند اصلا به چیز های باور کردنی حتی فکر هم نمی کنی.

روزهای  اول آشنایی سایه دخترک خیلی شاد بود از شادی منبسط بود حتی بزرگ می شد وسعت می گرفت و حتی بعضی وقتها سبک می شد و بعد اوج می گرفت و پرواز کنان به آسمان می رفت از آن بالا پایین و نگاه می کرد  وخودش را و احساسش  را کاملا متفاوت با بقیه می دید چقدر از اون بالا با بقیه فاصله داشت.

انروزها سایه دخترک تنها نبود سایه ای بود  که تازه با او آشنا شده بود و فقط این بود دلیل این همه دلخوشی‌ها او حتی رنگها را متفاوت می دید هوا برای سایه دخترک همیسه بهاری و زیبا بود

سایه دخترک همیشه خواب می دید خوابهای خوب بعد همیشه بدون اینکه از رختخواب جدا بشه خواب هاشو معنی می کرد و از معانی خواب هاش لذت می برد.

بعد همینطور روزها پشت سر هم می گذشتند و سایه دخترک اصلا نفهمید کی با سایه پسرک آشنا شد چه موقع حتی بدون آنکه بفهمد دستش توی دست سایه  پسرک بود و اصلا نفهمید که چقدر دوست دارد که سایه پسرک دزدکی بدون این که هیچ کس ببیند سایه اش را ببوسد.

بعد دیگه  سایه ها همیشه با هم بودند با هم حرف می زدند می خندیدند قهر می کردند آشتی می کردند هوس خوردن بستنی پیچ پیچی تو خیابون ولیعصر هوس خوردن کرانچی با دلستر لیموئی و بعضی موقع ها هوس خوردن پیتزای کاشانک و …………………..

آنروزها سایه دخترک هیچ چیز باورکردنی را باور نمی کرد هیچ چیز را سایه دخترک دوست داشت فقط با او باشد بودن هیچ شکایتی هیچ بهانه ای فقط به با او بودن بیاندیشد البته سایه دخترک اینقدر غرق در قرار گذاشتن ها و دیدن ها و دزدانه بوسیدن ها بود که نمی توانست به چیز دیگری فکر کند.

سایه دخترک علی الرغم  اینکه بعضی موقع ها سایه پسرک دعوایش می کرد  و سایه دخترک فقط گریه می کرد و باز هم  با هم خیلی خوب بودند و همدیگر رو خیلی دوست داشتند اینرو سایه دخترک می فهمید که سایه پسرک دوستش دارد.

چون بارها و بارها وقتی سایه دخترک سرش را روی سایه شانه پسرک می گذاشت سایه پسرک خیلی تند بدون اینکه کسی ببیند سایه دخترک را می بوسید بعد سایه دخترک همینطور روی شانه سایه پسرک به خواب می رفت و انوقت سایه پسرک خیلی آروم بدون سر و صدا رانندگی می کرد که مبادا سایه دخترک بیدار شود.

روزها همینطور پشت سر هم می گذشتند و چیزهای باور کردنی که سایه دخترک هیچوقت نمی خواست باور کند ..

اما روزیکه  باد تندی ابر بزرگ سیاهی را به آسمان آورد یهو خیلی زود به تندی یک بوسه سایه ها محو شدند حتی بدون بدرقه بدون خداحافظی

سایه دخترک سایه پسرک را وقتی که رفت  ندیده بود

وقتی دوباره خورشید تابید و سایه دخترک از خواب بیدار شد دیگر هر چقدر منتظر سایه پسرک ماند از سایه اش خبری نبود یک پرنده بزرگ سایه پسرک را از باد تندو ابر سیاه گرفته بود و با خود به یک جای خیلی خیلی دور برده بود و انموقع بود همه چیز یکدفعه باور کردنی شده بود و سایه دخترک باور کرده بود که سایه پسرک دیگر نزد او نیست.

سایه پسرک وقتی به شتاب رفته بود بارها و بارها  فریاد زده بود که بزودی برخواهد گشت و سایه دخترک بی انکه باور کند امیدوار شده بود.

این روزها سایه دخترک با خودش زمزمه می کند که او برخواهد گشت چون قول داده است سایه دخترک هیچوقت امید خود را از دست نخواهد داد چون او به سایه پسرک ایمان دارد.

سایه دخترک امروز اشکهایش را پاک کرد و با خود گفت همان باد تندو ابر سیاه وقتی دوباره بیاید و آسمان تاریک شود پرنده بزرگی که سایه پسرکش را برده به او باز خواهد گرداند. 

 

شکرانه

اینجا بارون سرد و تندی داره میاد شرشرش به قدری بلنده که صدای مادرم که داشت به در اتاقم می‌زد نشنیدم و آخرش مجبور شده بود موبایلمو بگیره

 بارون خوبی داره میاد یاد سیزده  فروردین پارسال افتادم شدت بارون نذاشت تا آخرای شب هم از خونه بیرون برم

بعد از یه روز کاری وحشتناک که هنوز هم پشت کامپیوتر هستم صدای بارون با چایی تازه دم و یک تیکه کیک خونگی خیلی چسبید.

تمام امروز رو کار کردم اتاقم پره از ته چک و کپی چک و فاکتور ها و قرارداد های آبکی و یه عالمه مدارک ناقص که من بدبخت باید تجزیه تحلیل کنم و سند بزنم در عرض دو روز کارکرد مستمر به یه جایی رسوندم باورم نمیشد به این زودی تموم بشه البته کلی از ضمائم مثبته هست که نمی‌تونم به قراردادها نسبتشون بدم که تو یه فرصت مناسب باید از آقای مدیر بپرسم البته اگه بشه گیرش اورد اونا هم یک روز وقتمو می‌گیره  بعد به‌روز می‌شم نمی‌دونید چه عالمی داره وقتی تموم حساب و کتابا به‌روز میشه همه چی با هم می‌خونه و هیچ مغایرتی نداری چه احساس قشنگی داره.  حسابداری همینطور که شیرین و دلچشبه همونقدر هم سخته ولی با تموم سختیش من خیلی علاقمندم .

وقتی کار می‌کنم کمتر به مسائل جانبی فکر می‌کنم کار برام مثل مسکنه ولی خب تا تموم میشه یا حین تجدید قوا باز هم ............

از اینکه دختر ......... هستم و با این همه بدبختی باز هم رو پام و برای خودم دلگرمی ایجاد می‌کنم و سعی می‌کنم به خودم کمک کنم خوشحالم ولی نمی‌دونم تا کی این وضع ادامه داره خدا می‌دونه

وقتی احساس می‌کنم دارم افسرده می‌شم سریع پیشگیری می‌کنم راه پیشگیریش هم برای من ساده‌س چون آدم قانعی هستم مثلا حتی با یه جفت جوراب  هم مسئله حله البته پیشگیریم به میزان افسردگیم  ربط داره ولی در کل سعی می‌کنم اولین کسی باشم که شرایط خودم رو بفهمم و به خودم کمک کنم.

ولی چند روزه به قدری غرق در حساب و کتاب شدم که اصلا نمی‌فهمیدم کی هوا تاریک می‌شه و کی نصفه‌های شب می‌شه دیشب تا نزدیکای صبح داشتم سند می‌زدم انگشتام داشت درد می‌کرد بس که با کیلدهای کیبورد زدم باز هم شکر که کاری دارم و سرگرمم.

  

دلم براش تنگ شده

نه حس دوست داشتن دارم نه حس دوست داشته شدن

نه میتونم گریه کنم نه می تونم بخندم

 اصلا نمی شه خندید به چی باید بخندیم موضوع خنده‌داری اطرافم نیست که بخندم

نه احساس دلتنگی  برای کسی نه برای چیزی نه احساس خوشحالی از اتفاقی

اصلا این روزا اتفاق خوشحال کننده ای نمی افته که بتونم کمی خوشحال باشم

نه می تونم بخوابم نه می تونم بیدار بمونم

نه حوصله حرف زدن دارم نه حوصله خوندن یا شنیدن مطلبی

درست مثل اینکه زندگی یادم رفته باشه

 یادم رفته همه چیز یادم رفته

یه روزایی وقتی دلم می گرفت از سر کار که می اومدم یه دسته گل مریم می گرفتم میزاشتم توی گلدون قشنگم بوش میپیچید تو اتاقم بعد وضو می گرفتم و تا دلت بخواد با خدا حرف می زدم ولی الان یادم رفته گلای مریم چه شکلیه.

اونوقتا وقتی شبا تا دیر وقت بیدار می موندم و شمع بزرگ اتاقم و روشتن می کردم و تا خود صبح حافظ می خوندم اما الان یادم رفته کتاب حافظم کجاست.

یه زمانی بود وقتی از سر کار برمی گشتم میدیدم هوا خوبه از ایستگاه مترو تا خونمون پیاده می اومدم به خیابونمون که می رسیدم اینقدر قدم می زدم تا خسته می شدم ولی الان یادم رفته چه موقع های هوا برای قدم زدن خوبه.

یه روزایی وقتی به خودم می رسیدم جلوی آینه می رفتم و می دیدم یه کمی خوشگل شدم فقط یه کمی از خدا تشکر می کردم ولی الان نمی دونم آینه کدوم گوشه اتاقمه.

یه وقت هایی وقتی بارون می اومد پنجره ی اتاقمو باز می کردم هوای تازه می اومد تو اتاقم روی تختم دراز می کشیدم و صدای بارون و که از شیروونی می ریخت زمین گوش می کردم ولی الان نمی دونم پنجره اتاقم باز میشه یانه.

یه روزایی زیر اسم خدا  اسم قشنگشو نوشته بودم ولی الان نمی دونم کجاست و چیکار می کنه اصلا من و خاطره های قشنگمون یادش مونده و هنوز دوستم داره یا نه؟

و هزار و یک کار خوب و حس های خوب

 ولی همشون یادم رفته آره همه چیز یادم رفته زندگی یادم رفته. 

دلم می‌خواد دوباره به زندگی برگردم 

دلم می‌خواد بازم درست ساعت ۵.۵ که می‌شه سریع کارامو جمع کنم به خودم برسم و منتظرش باشم تا بیاد دنبالم و.....

دلم می‌خواد در مورد همه چیز فقط با اون فقط با اون صحبت کنم می‌خوام همه غصه‌هامو بهش بگم

دلم می‌خواد موقع رانندگی دست راستش تو دستم باشه و سرمو بزارم رو شونه‌ش و تا آخر اتوبان بخوابم

دلم می‌خواد بازم دستام تو دستاش باشه

دلم می‌خواد دومرتبه تموم خاطرات قشنگم تکرار بشه 

دلم می‌خواد بازم صداشو بشنوم 

این همه انتظار برای اینکه بتونم فقط باهاش حرف بزنم  یه کمی زیاد نیست ؟؟/........... 


 

صندوقچه

تقریبا  17 یا 18 سال پیش دقیقا یادم نیس یکی برام از اصفهان یه صندوقچه آورده بود  که خیلی دوستش دارم.از همون سالها این صندوقچه تبدیل شده به محرم راز من.  محرم رازی که هیچ وقت هیچ کس نتونست مثل اون برام باشه هروقت آرزویی می کردم آرزومو روی کارتهای سبزی می نوشتم و می انداختم توی این صندوقچه  اندازه کارتها  به کوچک و بزرگ بودن آرزوهام بستگی داشت. به هر کدوم از آرزوهام که می رسیدم  کارت سبزشو از توی صندوقچه برمی داشتم و می انداختم توی آب اون هم فقط توی رود ارس هیچ جای دیگه ای مجاز نبود.

دیشب یه سری به صندوقچه ام زدم تقریبا خالی بود دیگه از اون همه آرزو های رنگارنگ و کوچولو خبری نبود چند تا آرزوی کوچک و بزرگ توش بود که همچی  مهم هم نبودن و یک آرزوی خیلی بزرگ آرزوی خیلی خیلی بزرگ که بعد از اون دیگه هیچ آرزویی وارد صندوقچه ام نشده بود  هیچ ارزوی دیگه ای نداشتم

کارت آرزوی بزرگمو برداشتم نگاه کردم  بعد از گذشت 15 ماه  هیچ تغییری نکرده بود هنوز به پررنگی روزی بود که کارت و نوشتم هیچی عوض نشده بود آرزوم کمرنگتر نشده بود که هیچی بلکه رفته رفته داره پررنگتر می شه بوسیدم و گذاشتم سر جاش.

 این ارزوم از اون آرزو هایی که اصلا به تلاش و جدیت و پشتکار ارتباطی نداره  فقط  صبر لازم داره   منهم دختر صبوری هستم خیلی صبور

این صبوری حتی تا آخر عمرم هم طول بکشه بازم صبوری می کنم.

 

دید و بازدید

امسال رنگ همه چی عوض شده حتی دید و بازدیدها اولین جا که باید سر می‌زدم خونه دوستم بود  یکشنبه هفته پیش بود که باباش فوت کرد باید می‌رفتم و عرض ادب می‌کردم هرچند که اصلا دلم نمی‌خواست برم جای خالیشو ببینم ولی خب مجبور بودم

همینطور که آماده می‌شدم مانتو مشکی روسری مشکی و یه جفت کفش مشکی انتخاب کردم و پوشیدم جلو آینه که رفتم هوس کردم یه کمی رژ بزنم یهو اشک تو چشام حلقه زد پاکش کردم هم اشکامو هم روژمو روسریمو گره زدمو راه افتادم

خونشون دو خیابون پایین تر ازما ست قبلا با هم همسایه بودیم طبقه پایین ما بودندکلی خاطره دارم از این خونه و از این خیابون

بالای سالن خونشون روی میز  که پارچه سیاهی کشیده بودند عکس باباش و گل و لاله دیگه چشام به این جور چیزا عادت کرده آخه هنوز تو خونه خودمون هست

۱۰ دقیققه نشد که خداحافظی کردم  هم اینکه کلی مهمون داشتند و من حوصله این همه آدمو نداشتم هم اینکه واقعا جای خالیه باباش اذیتم می‌کرد

به طرف خونمون راه افتادم همینکه به خیابون خودمون رسیدم متوجه قدم زدنم شدم آروم آروم داشتم قدم می‌زدم صدای قدمهام تموم شهرک و پر کرده بود از تق تق کفشام توی سکوت شهرک خوشم اومد چقدر محکم قدم می‌زدم درست مثل یک ادم قوی که به چیز مهمی فکر می‌کنه و منظورش از قدم زدن اینه که به نتیجه‌ای برسه

ولی من اصلا به چیز مهمی فکر نمی‌کردم

اما نه با اینکه نمی‌تونستم فکرمو ذهنمو متمرکز کنم با این ذهن داغون همیشه به یک نقطه می‌رسم به نقطه‌ای که آغاز و پایان تموم خوشیهامه تموم هستو نیستمه همه می‌گن تو کارتو بیشتر از همه چیز تو دنیا دوست داری ولی به نظر من اشتباه می‌کنن من چیز دیگه‌ای دارم که از همه چیز و همه کس تو دنیا بیشتر دوست دارم