تقریبا 17 یا 18 سال پیش دقیقا یادم نیس یکی برام از اصفهان یه صندوقچه آورده بود که خیلی دوستش دارم.از همون سالها این صندوقچه تبدیل شده به محرم راز من. محرم رازی که هیچ وقت هیچ کس نتونست مثل اون برام باشه هروقت آرزویی می کردم آرزومو روی کارتهای سبزی می نوشتم و می انداختم توی این صندوقچه اندازه کارتها به کوچک و بزرگ بودن آرزوهام بستگی داشت. به هر کدوم از آرزوهام که می رسیدم کارت سبزشو از توی صندوقچه برمی داشتم و می انداختم توی آب اون هم فقط توی رود ارس هیچ جای دیگه ای مجاز نبود.
دیشب یه سری به صندوقچه ام زدم تقریبا خالی بود دیگه از اون همه آرزو های رنگارنگ و کوچولو خبری نبود چند تا آرزوی کوچک و بزرگ توش بود که همچی مهم هم نبودن و یک آرزوی خیلی بزرگ آرزوی خیلی خیلی بزرگ که بعد از اون دیگه هیچ آرزویی وارد صندوقچه ام نشده بود هیچ ارزوی دیگه ای نداشتم
کارت آرزوی بزرگمو برداشتم نگاه کردم بعد از گذشت 15 ماه هیچ تغییری نکرده بود هنوز به پررنگی روزی بود که کارت و نوشتم هیچی عوض نشده بود آرزوم کمرنگتر نشده بود که هیچی بلکه رفته رفته داره پررنگتر می شه بوسیدم و گذاشتم سر جاش.
این ارزوم از اون آرزو هایی که اصلا به تلاش و جدیت و پشتکار ارتباطی نداره فقط صبر لازم داره منهم دختر صبوری هستم خیلی صبور
این صبوری حتی تا آخر عمرم هم طول بکشه بازم صبوری می کنم.
سلام
وبلاگ قشنگی داری بهم سر بزن.
بای
سلام .. نوشته هاتونو خوندم ..به نظر من شما خیلی دختر امیدوار و مصممی هستید ... خیلی دوست دارم که آیدیتونو داشته باشم ... شاید شما بتونید مشکل منو حل کنید ..
سلام لیلا...
اول اینکه سال نوت مبارک باشه....در مورد کامنتی که گذاشته بودی....البته که شوخی کردم....من میخواستم بیشتر مقایسه ای کنم با اونچه که در ایران میگذره...:)
موفق باشی