این روزها آرامش خاصی دارم

نمی‌دونم یه چیزی تو وجودم هست که خیلی وقته نبود مرده بود ازم فاصله گرفته بود یا بهتر بگم من ازش فاصله گرفته بودم

مدتی بود اون حال و هوا های قدیمی رو نداشتم پا گذاشته بودم رو بعضی از قانونایی که خودم با هزار و یک منطق و حساب و کتاب برای خودم وضع کرده بودم و بهشون احترام میذاشتم نمی‌دونم چی شده بود مدتها بود که باهاشون غریبه شده بودم حتی با خودم هم غریبه شده بودم برخوردهای تصنعی حرف‌ها  حتی فکر کردن‌ها نگاه‌‌ها عادتها چندین ماه بود که دیگه با خودم خلوتی نداشتم با خودم خود خودم درد دل نکرده بودم به گذشته برنگشته بودم همه چیز یادم رفته بود به چیز دیگری جز کار فکر نمی‌کردم حتی یادم هم نبود که برادر جوونی رو  همین چند ماه پیش از دست دادم نمی‌خواستم هم یادم بیاد همش از خودم از تمام مصیبتها فرار می‌کردم .

ولی این سفر باعث شد باز هم به خودم برگردم به همون دوران به همون اراده به همون خدا برگردم خدایی که همیشه با من بوده سایه‌شو بالای سرم دوباره حس کردم فهمیدم که هنوزم که هنوزه منو به حال خودم رها نکرده با من هست همیشه بوده ولی فاصله‌ای که ازش گرفته بودم مانع درک حضورش بود حالا باز هم من همون دختری هستم با یک دنیا احساس نیاز نیاز به وجودش تو لحظه‌ها تو اندیشه‌ها تو تصمیم‌هام تو روزها و شب‌هام.

خدایا من خوشحالم خوشحال از اینکه منو بخشیدی به خاطر عصیانی که سر خاک برادرم رو به آسمون به درگاهت کردم به خاطر مصیبتها و گرفتاری‌هایی که یکدفعه مثل آوار رو سرم ریخت حالا نه به خاطر گذشت زمان بلکه به خاطر اینکه تو  بزرگی و بخشنده تو مهربانی مهربانتر از همه کس. باز هم عاجزانه از تو می‌خوام که منو به حال خودم رها نکنی بیشتر از همیشه به حضورت نیاز دارم کمکم کن. دوستت دارم