لاله

روز وحشتناکی بود قرار بود با آقای مدیر توی چند تا جلسه شرکت کنم تقریبا از ساعت 00/16 جلسه ها شروع شد یکی پس از دیگری یکی شون این ور تهران و یکی شون اونور تهران توی ماشین هم که بودیم یک آن موبایلش آروم نمی گرفت مدام زنگ  میزدند باورم نمی شد یک ادم واقعا چقدر می تونست انرزی داشته باشه همش در حال گفتگو  همش در حال توضیح  و مذاکره و و و ............................................................ با خودم می گفتم من یک صدم کارها و مشغله های اونو ندارم ولی همیشه از خستگی و زیادی کار ناله می کنم  توی برگشت  یکی از جلسه ها بودیم درست پشت چراغ نیایش  داشت با تلفن صحبت می کرد همین که قطع کرد بلافاصله گفت کو کجا رفت  من و راننده سریع گفتیم چی شده اقای  ...................  با خنده گفت لاله ها عجب لاله هایی بودند چراغ سبز شد مجبور شدیم رد بشیم  بهش گفتم باور نمی کنم توی این شرایط هم زیباییها رو می بینید و مهمتر اینکه توجه می کنید و بها میدهید خیلی خوشم اموده بود از این همه احساس قشنگ من هم متوجه لاله ها شده بودم ولی با یک تفاوت اون با دیدن لاله ها زیبایی رو هم  حس کرده بود و کلی لذت برده بود  ولی من بی تفاوت از این همه زیبایی رد شده بود و فکرم رو متوجه چیز دیگری کرده بودم

 فردای انروز دلم می خواست براش چند تا لاله بخرم ولی هر چه قدر گشتم پیدا نکردم و بعد هم منصرف شدم تا اینکه  بعد از گذشت چند روز صبح امروز  وارد شرکت که شدم  روی میز منشی چشمم افتاد به چند تا لاله همینطور داشتم نگاهشان می کردم که بچه ها گفتند  مال خودته اول فکر کردم دارن شوخی می کنن ولی بعد متوجه شدم اقای مدیر  برام خریده  اونروز ایشون برای دخترای شرکت که با من می‌شدیم سه نفر لاله خریده بود هم خوشحال شدم هم ناراحت  ناراحت از اینکه چرا نتونستم من براش بخرم

 اون با خریدن چند تا  لاله یه درس بهم داد اینکه نباید تحت هیچ شرایطی  از زیباییهای که خدا آفریده بی تفاوت رد بشیم  متشکرم آقای مدیر

 اینم عکس لاله ها

 

نظرات 1 + ارسال نظر
پیرفرزانه سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 21:40 http://pirefarzaaneh.blogsky.com

خوش بحال آقای مدیر!!!!! :دییییییییییی
:پی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد